سالاد اولویه، هستی و یک دنیا عشق

دیروز داشتم با الهام حرف می زدم و از بدی هام میگفتم..از اینکه اصلا مامان خوبی نیستم و برای بچه هام سخت می گیرم....بهونه ش هم دعوایی بود که دیروز هستی رو کرده بودم و تا شب بهم ریخته بودم و هی اشکام می ریخت....شب وقتی داشتم می خوابیدم مانی که طبق عادت میاد پیش من برای خواب، هستی هم دیدم صدا می کنه: مانی بیا بخواب دیگه......